ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

تولد آقا جون

17 تیر ماه تولد آقا جونم بود. ظهر خواهری اس ام اس فرستاد که امروز تولده آقاجونه ها، یادت نره. من هم جواب دادم، حتما سورپرازش می کنم. اعتراف می کنم که تولدش رو یادم رفته بود، خدا رو شکر خواهر گلم خبر داد. و چون خودش تهران نیست و می دونم که دلش می خواست باشه و با هم تولد بگیریم. بنابراین عصر با همسری و کولوچه ها رفتیم و یه کیک کوچولو خریدیم و رفتیم خونه مامان تا بعد از افطار برای پدر مهربون و گلم یه جشن کوچولو بگیریم. به ارمیا و ایلمان هم گفتم که هر وقت آقا جون اومد شعر تولدت مبارک رو براش بخونن. خلاصه که مخصوصا ایلمان مدام می خوند و  می گفت: تدلد تدلد ، تدلد اوآرک. آقا جونم کیف می کرد. شمع نگرفتیم تا فکر نکنه که خیلی پیر شده...
23 تير 1393

کمک های کولوچه ای

گاهی اوقات بعضی ها به ما می گن که یه دختر هم بیارین.وقتی که پیر بشین این دختره که براتون دل می سوزونه و به دردتون می خوره. ارمیا و ایلمان رو عروسها با خودشون می برن و تنها میشین. شاید هم راست بگن. عروس که نمیاد برای من مثل دختر بشه. ولی واقعا فکر داشتن یه نی نیه دیگه من رو دچار ترس می کنه. واقعا با دو تا ووروجک و کار بیرون و ... خیلی سخته ، چه برسه به فرزند سوم. بعدش هم یه جوری تربیتشون می کنم که مثل دختر بهم کمک کنن. در ضمن اگر هم به نکات تربیتی بابایی توجه کنن، در آینده با داشتن زن و فرزند به من و همسری هم اهمیت خواهند داد. میگین نه نگاه کنین: دیگه کم کم بالش ها رو هم تمیز کردن ...
15 تير 1393

ارمیای مهربون

دیروز روز اول روزه داری بود و کمی بعد از ظهر بی حال شده بودم. ارمیا و ایلمان داشتن بازی می کردن و من هم روی کاناپه دراز کشیده بودم و نگاهشون می کردم و هر از گاهی هم می رفتم سر گاز و غذا رو چک می کردم. امان از این کولوچه ها که کمی سر دوچرخه سواری دعواشون شده بود. گفتم بچه ها مامان حال نداره ، نوبتی بازی کنین. ارمیا گفت: مامان پس چرا؟ گفتم چی پس چرا؟ گفت پس چرا حال نداری. توضیح دادم که روزه ام و تشنه هستم. انقدر ناراحت شد که چرا آب نمی خوری و باید همین الان بخوری. حس همدردیش گل کرده بود و نگران من شده بود. تا دم افطار یه دفعه یادش می افتاد و به من می گفت آب بخور. همسری یه لیوان خالی رو آورد که مثلا آب توی اونه و من بخورم تا خیال ا...
9 تير 1393

ماه خیر و برکت

امروز روز اول ماه مبارک رمضانه. خیلی خوشحالم. جدی می گم. آخه بعد از 4 سال دارم روزه می گیرم. البته اون 4 سال یه جور دیگه زندگیمون پر از خیر برکت شد. یعنی با اومدن این دو تا پسر گل و مامانی. به همین خاطر روزه گرفتن من 4 سال به تاخیر افتاد. خدا رو شکر. انشاءاله این ماه پر از نعمت و برکت برای همه باشه. جمعه پیش باز رفتیم سادات محله. خواهری و پرهام هم بودن و واقعا خوش گذشت. چند تا عکس بیشتر نشد که بندازم. خاله داشت از بچه ها عکس می گرفت و من هم از اون. ارمیا و ایلمان هم منتظر بودن تا سارا و علی اجازه دخول بدن که آخرش هم ندادن. این کولوچه بلا یه شیر آب پیدا کرده بود و من صندلی رو گذاشتم جلوی آن تا...
8 تير 1393
1